غریبانه...

ساخت وبلاگ
غریبانه# میان مجلس نشسته بودم. نگاه می کردم و لبخندم از سر ناچاری بود. فکرم به سختی مشغول بود. من میان آن جمع چه می کردم؟

وصف یک میهمانی معمولی را شنیده بودم اما تجملات و تشکیلات مجلس بیشتر از آنچه که در فکر من متصور بود، بود...

کمی خط قرمزهایم پایمال شده بود.... و من مسخ و بی اراده نشسته بودم و نگاه می کردم. درونم جنگی بزرگ برپا بود اما نابرابر...

یکی می گفت برخیز و هر چه زودتر آنجا را ترک کن. یکی می گفت از کجا می دانی کار تو درست باشد و کار اینها غلط؟!

اینها در ذهنم می گذشت... بحث اعتقاد بود. حق و باطل... درست و غلط... قضاوت و ناآگاهی...

هر چه می گذشت کلافه تر می شدم و نفس هایم سنگین تر می شد.

جای اعتراض نبود. جای ابراز عقیده نبود. جای برهم زدن مجلس نبود چون... 

چون من دلایل کافی برای اثبات عقیده ام نداشتم.

چون بحثی بود که انتهایش را می دانستم.

انتهایش باخت بود.

در نهایت سکوت را بر سخن ترجیح دادم و برخاستم.

ساعتی از ترک مجلس گذشته اما من همچنان در اندیشه ام...

ترس رهایم نمی کند.

می ترسم از آدم هایی که میان ظاهر و باطن شان فرسنگ ها فاصله است.

می ترسم از خودم که با اختیار و بی اختیار دچار دورویی شده و نقاب بر چهره زده بودم.

می ترسم از دنیایی که خوبی هایش در حال دفن شدن است و گویی کاری جز کناره گیری از دست کسی ساخته نیست.

 

اما...

تا کجا؟!...

تا کجا می شود که دید و دم نزد؟!

که سکوت کرد و کاری نکرد؟!

اما امید دارم، هنوز امید است که دلم را گرم می کند...

امیدی که از یاد خدا در دلم روشن می شود و بغضم را درمان می بخشد.

 

 

ابرها آرزوی من اند...
ما را در سایت ابرها آرزوی من اند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoobbasho بازدید : 150 تاريخ : دوشنبه 26 فروردين 1398 ساعت: 13:38